پس بگذارید دوباره به رمان بازگردیم و این بار نه به داستان راسکولنیکف، بلکه به داستانهای دیگر قهرمانان کتاب تا دریابیم آیا سرنوشت ایشان هم از چنین دیالکتیکی پیروی میکند (دیالکتیکی که راقم این سطور اصرار دارد تا با دیالکتیک هگلی یا مارکسی که مبتنی بر جبر و دترمینسم هستند مشتبه و ملتبس نشود).
از آلیونا ایوانوونا، پیرزن رباخوار میگذریم. در داستان، چیزی از مکافات درونی او نمیخوانیم و فقط میدانیم که او به شکل شنیعی با تبر کشته میشود. در اینجا اگر متهم به قبول قانون مکافات عمل و تقدیرگرایی با صبغهای مذهبی نشویم این هم نوعی مکافات است اما البته نه درونی و نه از آن نوعی که داستایوفسکی در کتاب خود میخواهد تا ما را بدان آگاه سازد.
ما درباره مکافات درونی خواهر او هم چیزی نمیدانیم. میدانیم که او دوست سونیا (دوست وفادار تا پایان عمر راسکولنیکف) بوده است و برای امرار معاش همچون سونیا مجبور به خودفروشی و فروش لباسهای کهنه شده است (البته در اینجا مجبور، تعبیری است نادرست. داستایوفسکی به ما نشان میدهد که هیچکس مجبور به هیچ کاری نیست و لیزاواتا و خود سونیا هم برای امرار معاش میتوانستند راههای دیگری را انتخاب کنند). او به شیوهای که اصلا در داستان توجیه نمیشود اما مرموز و منفعلانه اجازه میدهد که توسط خواهر ناتنیاش (پیرزن رباخوار) آزار داده شود. مرگ او هم تصادفی و منفعلانه است. او میایستد تا ضربات تبر بر جسم او فرود آیند او حتی جیغ هم نمیکشد و کوششی هم برای فرار نمیکند. باز هم تو گویی با مکافاتی مواجهیم با سرنوشتی کارمیک.
ادامه دارد …
میانگین امتیازها 0 / 5. شمارش امتیازها 0