نوشته ای از کاظم موتابیان منتشره در مجله رخ نگار
و اما نقد بازپرس و طبعا خود داستایوفسکی بر نظریهای مبتنی است که میتوان آن را بدین گونه بازنمود: ”اعمال آدمی بر دو گونهاند: آنها که بر وفق طبیعت انسان چونان انسان هستند و انجام آنها وی را با خویشتن خویش در آشتی نگاه میدارد و هارمونی وجودی او را نه هم بر هم نمیزند بلکه به تجلی درمیآورد و اعمالی که در تضاد با این طبیعت هستند و به تعریفی کلی، نوعی جنایت محسوب میشوند“. در اینجا جنایت، هر عملی است که با طبیعت یا ذات انسان در تقابل است و موجب و موجد ناخشنودی آن میشود و هم بر این اساس، پیش از آنکه جنایت در حق دیگری و دیگران باشد در حق خود فرد محسوب میشوند. ناهماهنگی طبیعت یا فطرت بشری از این اعمال به صورت ناخشنودی وجدان بازمیتابند (وجدان به عنوان ندای باطنی آن طبیعت). تضاد این دو عمل، در واقع، منجر به بروز تضاد درونی در انسان میشود. تضادی که بدینگونه رخ مینماید: باعث واکنش وجدان به عنوان سخنگوی این طبیعت میشود و این واکنش به صورت گفتگویی درونی که همه ما همواره دچار آن هستیم درمیآید، یک گفتگوی درونی بیپایان توام با احساس سرزنش و ملامتی که همعنان با دلایل و استدلالهایی در تقابل و تعارض قرار میگیرند که به طور مدام توسط آن نیروی درونی که فرا رفتن از این طبیعت یا ذات انسانی را توجیه میکند و فرد را بدان ترغیب مینماید، بیان میگردند. و همین تضاد است که به دو شکل، مکافات عمل را همراه میآورند: «خود این تضاد درونی که بدترین شکل مکافات است و مکافاتها و مجازاتهای بیرونی».
بدینسان، کتاب جنایت و مکافات، بر مبانی نظری زیر استوار است:
نخست، انسان، یک لوح صاف و سفید نیست، او دارای طبیعتی است، ذاتی که هستی در وی به ودیعه نهاده است، طبیعتی که خود ترجمان هارمونی و زیبایی و شکوه طبیعت بیرونی است اما با آن یک تفاوت دارد.
دوم، و این تفاوت آن است که انسان میتواند بر ضد این طبیعت بشورد و عصیان کند و بر خلاف آن، عمل کند. و نه یک بار که هر بار که اراده کند.
سوم، پس انسان، موجودی مختار و صاحب اراده است و این او است که میتواند یا بر وفق نواهی و اوامر طبیعت خود عمل کند و یا بر ضد آن. هیچ کس مجبور به انجام کاری نیست، چون اگر مجبور بود آن وقت ناخشنودی وجدان بی معنا بود و هر عملی موجه میشد. در این کتاب، به راستی نمیتوان شاهدی بر این مدعا آورد که داستایوفسکی یک جبرگرا است و دیالکتیک تضاد درونی او نیز، دترمینیستی هستند. دیالکتیک او با اذعان به وجود این تضاد، بر این باور استوار است که تضاد درونی انسان، ذاتی وی نیستند و تحولات آدمی بر طبق عملکرد جبری این دو ضد بر هم اتفاق نمیافتند. از نگاه او، تضاد درونی انسان، عارضی است و در اثر فعل و عمل ناموافق با طبیعت انسانی بر وی عارض میشوند و همین عارضی بودن است که به انسان امکان میدهد بر آنها استشعار یابد و بر این تضاد با اراده خویش فائق آید یا در چنگال آنها تا پایان عمر باقی ماند و یا برای خلاصی از آنها خود این پایان را تسریع بخشد (همچون سایدریگایلوف).
چهارم، و انسانِ معمار سرنوشت، انسانی که اسیر هیچ جبری نیست، دو راه در پیش دارد: «یا در جهت طبیعت خود عمل کند و به خود شکوفایی برسد و یا بر ضد آن عمل کند و بدین عمل از خویشتن خویش بیگانه گردد».
پنجم، و عمل بر وفق طبیعت انسان و رشد آن یا همان خودشکوفایی، عملی است که خشنودی درونی دائمی را در پی دارد و عمل بر ضد آن، جنایت است و همین جنایت است که سر به رواق منظر تضاد درونی باز میکند که مکافات است. و البته در این میان هیچ صفر و یکی در میان نیست. ما همگی دچار این تضاد میشویم و هستیم و فقط میتوانیم با تلاش در جهت رفع آن با خویشتن خویش هماهنگتر و آشتیتر شده و یگانهتر شویم. ما همواره در معرض آن قرار داریم که با حربه «هدف، وسیله را توجیه میکند» مرتکب جنایت شویم و در اثر آن دچار تضاد درونی گردیم و در اثر آن مجبوریم مکافاتی به درجات مختلفی، از سخت تا آسان را متحمل شویم. در اینجا نظریه «هدف، وسیله را توجیه میکند» آن حیله شیطانی است که هر انسانی به کار میبندد تا اعمال خویش را هم نزد خود و هم نزد دیگران توجیه کند و چنانچه پورفیری (بازپرس رمان) بیان میدارد: ”ما همگی خود را به نوعی از نوع دوم انسانها میدانیم و به همین دلیل هم تفکیک و تمایز راسکولنیکفی، تمایزی است که بر روی کاغذ میماند. وقتی همه خود را متمایز میدانند، میتوانند به این استدلال تمسک جویند و بدینسان رواداری جنایت در راه هدف، برای همگان ممکن میشود“.
ادامه دارد …
(میانگین از امتیاز)